مطالب ادبی

••• آسمانه

♥ مطالب ادبی .!.!.!.!. مطالب مذهبی ♥

مطالب ادبی

آرش كمانگير

تيرگان يكي ازچند عيد بزرگ باستاني ايرانيان است كه روز نيايش براي آب ميباشد. و در چنين روزي است كه آرش كمانگير تير خود را از فراز البرز بسوي توران پرتاب ميکند و مرز از دست رفته ايران زمين را نجات ميدهد. روز سيزدهم تيرگان به گفته بعضي روزيست كه حماسه آرش كمانگير اتفاق افتاد. فردوسي در شاهنامه درجنگ ايران و توران به زيبايي اين افسانه رو به تصوير كشيده و شاعر معاصر "سياوش كسرايي" اين داستان رو به زباني ديگه بازگو كرده. كسرايي در خاطراتش انگيزه سرودن منظومه "آرش كمانگير" را حفظ غرور ملي مي‏داند و پاسخي به "افراسياب" كه در پي شكستن و خدشه دار كردن غرور ملي ايرانيان است. چون افراسياب ايران را چندين سال مورد محاصره قرار مي‏دهد تا با تقاضاي صلح ، غرورشان خدشه دار شود . اما از اين ميان با پيشنهادي كه مي‏شود "مرز را پرواز تيري مي دهد سامان". يك تير انداز به نام "آرش" ،تيري در كمان مي‏گذارد و از بالاي كوه البرز آن را به آن سوي

مرز پيشين ايران و توران مي‏اندازد و مرز ايران را گسترش مي‏دهد . با پرتاب اين تير "آرش" كه جانش را در آن نهاده بود مي ميرد و ايران از زير سلطه نجات مي‏يابد. پير مرد اندوهگين دستي به ديگر دست مي ساييد از ميان دره هاي دور گرگي خسته مي ناليد برف روي برف مي باريد باد بالش را به پشت شيشه مي ماليد صبح مي آمد پير مرد آرام كرد آغاز پيش روي لشكر دوست ، سپاه دشمن دشت نه دريايي از سرباز آسمان الماس اخترهاي خود را داده بود از دست بي نفس مي شد سياهي دردهان صبح باد پر مي ريخت روي دشت باز دامن البرز لشكر ايرانيان در اضطرابي سخت درد آور دو دو و سه سه به پچ پچ گرد يكديگر كودكان بر بام دختران بنشسته بر روزن مادران غمگين كنار در كم كمك در اوج آمد پچ پچ خفته خلق چون بحري بر آشفته به جوش آمد خروشان شد به موج افتاد برش بگرفت ومردي چون صدف از سينه بيرون داد منم آرش چنين آغاز كرد آن مرد با دشمن منم آرش ، سپاهي مردي آزاده به تنها تير تركش ، آزمون تلختان را اينك آماده مجوييدم نسب فرزند رنج و كار گريزان چون شهاب از شب چو صبح آماده ديدار مبارك باد آن جامه كه اندر رزم پوشندش گوارا باد آن باده كه اندر فتح نوشندش شما را باده و جامه

گوارا و مبارك باد دلم را در ميان دست مي گيرم و مي افشارمش در چنگ دل اين جام پر از كين پر از خون را دل اين بي تاب خشم آهنگ كه تا نوشم به نام فتحتان در بزم كه تا كوبم به جام قلبتان در رزم كه جام كينه از سنگ است به بزم ما و رزم ما سبو و سنگ را جنگ است در اين پيكار در اين كار دل خلقي است در مشتم اميد مردمي خاموش هم پشتم كمان كهكشان در دست كمانداري كمانگيرم شهاب تيزرو تيرم ستيغ سر بلند كوه ماوايم به چشم آفتاب تازه رس جايم مرا تير است آتش پر مرا باد است فرمانبر و ليكن چاره را امروز زور و پهلواني نيست رهايي با تن پولاد و نيروي جواني نيست در اين ميدان بر اين پيكان هستي سوز سامان ساز پري از جان ببايد تا فرو ننشيند از پرواز پس آنگه سر به سوي آٍسمان بر كرد به آهنگي دگر گفتار ديگر كرد درود اي واپسين صبح اي سحر بدرود كه با آرش ترا اين آخرين ديدار خواهد بود به صبح راستين سوگند به پنهان آفتاب مهربان پاك بين سوگند كه آرش جان خود در تير خواهد كرد پس آنگه بي درنگي خواهدش افكند زمين مي داند اين را آسمان ها نيز كه تن بي عيب و جان پاك است نه نيرنگي به كار من نه افسوني نه ترسي در سرم نه در دلم باك است درنگ آورد و يك دم

شد به لب خاموش نفس در سينه هاي بي تاب مي زد جوش ز پيشم مرگ نقابي سهمگين بر چهره مي آيد به هر گام هراس افكن مرا با ديده خونبار مي پايد به بال كركسان گرد سرم پرواز مي گيرد به راهم مي نشيند ، راه مي بندد به رويم سرد مي خندد به كوه و دره مي ريزد طنين زهرخندش را و بازش باز ميگيرد دلم از مرگ بيزار است كه مرگ اهرمن خو ، آدمي خوار است ولي آن دم كه ز اندوهان روان زندگي تار است ولي آن دم كه نيكي و بدي را گاه پيكاراست فرو رفتن به كام مرگ شيرين است همان بايسته آزادگي اين است هزاران چشم گويا و لب خاموش مرا پيك اميد خويش مي داند هزاران دست لرزان و دل پر جوش گهي مي گيردم گه پيش مي راند پيش مي آيم دل و جان را به زيور هاي انساني مي آرايم به نيرويي كه دارد زندگي در چشم و در لبخند نقاب از چهره ترس آفرين مرگ خواهم كند نيايش را دو زانو بر زمين بنهاد به سوي قله ها دستان ز هم بگشاد برآ اي آفتاب اي توشه اميد برآ اي خوشه خورشيد تو جوشان چشمه اي من تشنه اي بي تاب برآ سر ريز كن تا جان شود سيراب چو پا

در كام مرگي تند خو دارم چو در دل جنگ با اهريمني پرخاشجو دارم به موج روشنايي شست و شو خواهم ز گلبرگ تو اي زرينه گل من رنگ و بو خواهم شما اي قله هاي سركش خاموش كه پيشاني به تندرهاي سهم انگيز مي ساييد كه بر ايوان شب داريد چشم انداز رويايي كه سيمين پايه هاي روز زرين را به روي شانه مي كوبيد كه ابر ‌آتشين را در پناه خويش مي گيريد غرور و سربلندي هم شما را باد اميدم را برافرازيد چو پرچم ها كه از باد سحرگاهان به سر داريد غرورم را نگه داريد به سان آن پلنگاني كه در كوه و كمر داريد.



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:

+ نوشته شده در یک شنبه 1 شهريور 1394برچسب:مطالب ادبی,آرش کمانگیر,ایران,افسانه های کهن, ساعت 10:55 توسط آزاده یاسینی